وقتي ميرسد كه بايد رفت
گاهي فرا ميرسد كه پاشويه حوض نه از سايه شُوم گربه كه از سردي زمستان خالي است؛ آنگاه را نميگويم وقتي كه همه ماهيها به آسمان مهتابي تُك ميزنند، وقتي است كه بايد رفت.
وقتي ميرسد كه بايد همه چيز را بگذاري و بروي
درست همان زمان كه دستت از همه داراييات پر است.
گلداني كه از نبودن با او بودهاي و شمعدانيهايش را با سرانگشت دلت نوازش كردهاي
خودت آبش بودهاي
آفتابش
و گسترده آغوشت خاكش.
همان كه از سرما نجاتش دادهاي را بايد بگذاري و بروي.
وقتي ميرسد كه بايد رفت.
وقتي ميرسد كه گنجشگ بچگان پرگوي باغ از سرشاخههايت مشغول پريدن باشند
صداي بالشان
و هواي خنك زير پرهايشان ميگويد وقت رفتن است.
نبايد گذاشت كلاغها از ياد ببرند لانههايشان را.
واگويههايشان را.
درست صبح زود وقتش ميرسد همان زماني كه صداي اذان با بوي نان تازه مادر در آميخته ميشود.
ميداني دقيقا كي را ميگويم؟!
كمي زودتر خيلي زود است.
و لحظهاي ديرتر براي هميشه دير.
عصرپنج شنبه وقتي هنوز آفتاب هست و نيست (همان تنها روزي كه پدر زودتر به خانه ميآمد)
نه غروب جمعه.
بايد با بوي شيرينيهاي عزيز جانم رفت
آري شب جمعه آخر سال پيش از غروب.
بهترين زمان براي رفتن وقتي است كه مادر به جان گردهاي نشسته بر شانههاي پالتوي آقا جان ميافتد.
وقتي ميرسد كه بايد رفت.
بوي عيدي تا خورده و نخورده توفيري نداشت.
وقتي بوي آيههاي مهر با دستهاي پدر در فضاي اتاق بپيچد
وقتي صورت خواهرم كه تازه به شوي رفته و سرخاب دارد وقتي خوبي است براي رفتن.
سفره هفت سين را هنوز پهن اتاق مهماني نكرده است مادر و پي سير و سركه و سيب است
بايد قرآن و حافظ را از طاقچه آورد و رفت.
وقتي شال زرد بر سر مادر مبارك است بايد لبخند و گونههاي سرخ مادر را در ميان نگاه شوخ پدر جا گذاشت و رفت.
...
وقتي همه چيز خوب است بايد رفت.